محل تبلیغات شما

روزنگار




زندگی با وجود تمام سختی ها و تلخی ها و ناکامی ها، هنوز زیباست.

تا وقتی که بتوانی قلم به دست بگیری و از زیبایی ها بنویسی، زندگی زیباست.

تا هر زمان که خواندن داستان ها و حکایت ها و کتاب های گوناگون روح تو را سیراب کنند، زندگی زیباست.

تا زمانی که قلب کسی در سینه به عشق تو بتپد .

تا هر وقت که یاد کسی قلب تو را به تپش در آورد .

تا زمانی که کسی به تو بگوید : مراقب خودت باش.»

تا وقتی که روح تو با انجام کارهای ایده آلت آرام بگیرد.

تا هر زمان که نفس بکشی و از طبیعت لذت ببری .

تا وقتی که پدر و مادر مانند دو ستون محکم تکیه گاهت باشند.

تا زمانی که دوستانی خوب و دلسوز داشته باشی،

زندگی زیباست.

شاید مشکلاتمان هرازچندگاهی بیایند و با وجودشان زیبایی ها را از نظرمان دور کنند، اما تا هر زمان که بتوانیم زاویه دید خود را تغییر دهیم زندگی همچنان زیبا خواهد ماند. مشکلات مانند لباسی بر تن انسانند. تا زمانی که انسان در این جهان مشغول زندگیست، باید با فراز و نشیب روزگار کنار بیاید.

با این وجود .

هنوز هم دلیلی برای زنده ماندن هست . هنوز هم زندگی زیباست.





نمی توان در زندگی برخی چیزها را دید و درباره شان ننوشت. نمی شود اتفاقات جالب و هیجان انگیز روزهایی که می گذرند را مشاهده کرد و بی تفاوت از کنارشان رد شد. همه چیز باید یک جا نوشته شود و تا ابد باقی بماند. مثلا آشنایی های ناخواسته و دوستی های ناخودآگاه.

سه هفته قبل در گروه "مجمع نویسندگان ایران" عضو شدم. چهار روز پیش متن کوتاهی برای تست قلم ارسال کردم. عصر همان روز، از اعضاء گروه، یک نفر بدون اجازه به پی وی من پیام داد و پرسید : شما نویسنده اید؟ » ماندم چه بگویم. اگر می گفتم بله، که دروغ بود. اگر می گفتم خیر، بازهم دروغ بود. بنابر این پاسخ دادم : بله. شاید.» و این بهترین جوابی بود که آن موقع به ذهنم رسید. نمی خواستم جوابش را بدهم. تصمیم گرفتم بلاکش کنم، اما کمی صبر کردم. با خودم گفتم شاید کار مهمی دارد که پیام داده. دست نگه داشتم. پرسیدم : شما خانم هستید؟» نه اسم اکانتش درست و حسابی بود و نه عکس پروفایل. همان لحظه جواب داد: دروغ چرا. من پسرم. قصد مزاحمت هم ندارم.» خواستم او را دست به سر کنم. حال و حوصله دردسر جدید نداشتم. اما گفت می خواهد از من نویسندگی یاد بگیرد. خنده ام گرفت. با خودم گفتم مگر می شود یک پسر بچه چهارده ساله بخواهد نویسنده شود؟ مگر پسر های هم سن او جز بازی رایانه ای و گوشی و تبلت سراغ چیز دیگری هم می روند؟ گفت کتاب می خواند. حیرت کردم. هنوز هم نمی توانم بفهمم خدا چگونه می تواند مهر خواندن و نوشتن را در دل یک پسر بچه نوجوان بیندازد.

این اتفاق، من را سخت به فکر فرو برد. به گذشته سفر کردم و یاد خودم افتادم. همان روز که به مردی چهل و خورده ای ساله به صورت ناشناس پیام دادم و گفتم می خواهم نویسنده شوم. چهارده سالم بود. مردی که شماره او را به زحمت از اداره آموزش و پرورش گرفته بودم، سرگروه ادبیات اداره و دبیر ادبیات بود. کسی که بدون شک می توانست به خوبی راهنمای من باشد.

حالا هفت ماه است که با آن مرد نازنین در ارتباط هستم. چیز های زیادی از او آموختم، چه درس زندگی، و چه درس نویسندگی. حالا پسر بچه نوجوانی از من درخواست کمک دارد. فکر می کنم وقت آن رسیده که من هم ذکات علمم را بپردازم. اما نمی دانم چگونه باید با یک پسر بچه رفتار کرد. پسر ها در این سن و سال آسیب پذیر و زودرنج می شوند. زود امیدشان را از دست می دهند و به سمت کارهای حاشیه ای کشیده می شوند. حس می کنم مسئولیت بزرگی به گردن دارم. " محافظت از استعداد مردی کوچک". کسی که در آینده یکی از نویسندگان و فوتبالیست های معروف دنیا می شود. و شاید هم یک مهندس آی تی و .

جالب اینجاست که مدرسه تیزهوشان درس می خواند. می ترسم بگویم بیشتر بنویسد. نمی خواهم از درس و مدرسه عقب بماند. اما مگر خود من مدرسه تیزهوشان درس نمی خوانم؟ من به هیچ عنوان اجازه نمی دهم فعالیت های درسی مانع نوشتنم بشوند. به هر قیمتی که شده نوشتن رمان هایم را ترک نخواهم کرد. حتی اگر از مدرسه بیرونم کنند. اما آیدین، دوست نویسنده من، باهوش تر از ان است که نتواند برنامه ریزی کند. او بین درس خواند و نوشتن و مطالعه غیر درسی، قطعا به ترتیب همه را انجام خواهد داد.

من هم تمام تلاشم را خواهم کرد تا از او و استعدادش، دورادور مراقبت کنم و سعی می کنم به روحیه اش آسیبی نرسانم. او من را به یاد برادرم می اندازد. وقتی برادرم به کلاس نقاشی رفت و بعد از سه ماه خانه مان پر از تابلو های منظره شد، از صمیم قلب به او افتخار کردم. حالا خیال می کنم آیدین هم مانند امیر، برادر جدید من است. او را دوست خواهم داشت و خواهرانه یاریش خواهم کرد.

به امید روزی که این پسر با استعداد و کتابخوان گیلانی، مایه سرافرازی کشورش باشد. از صمیم قلب برای او آرزوی بهترین ها را دارم.


#زهرا خسروی .



کتاب " دره سرگردانی " روح و جسم انسان را با مشکلات زندگی دختری جوان همراه می کند. هنگام خواندن این اثر زیبا و دلنشین به قلم مهرناز نیک افراز، پا به سرزمین ایران در دوره قاجار می گذاریم و همراه با دشواری های زندگی مروارید شخصیت اصلی کتاب، غصه می خوریم و اشک می ریزیم.

دره سرگردانی، داستان زندگی دختر جوان و زیبایی در دوره قاجار است که از زبان مادربزرگ رنج کشیده ای در زمان حال، تعریف می شود. قصه ابتدا با معرفی دختری شروع می شود که در همین دوره با پدری مستبد و سخت گیر بر سر ازدواج خود جدال می کند و به دنبال راه حلی می گردد که از ازدواج اجباری شانه خالی کند. مادر بزرگ او، در شب یلدا برای آن ها قصه ای تعریف می کند از مشقت های روزگار و زندگی پر مرارت مروارید، مادرش. داستان کتاب، روایت زندگی دختری اصیل زاده در دوران قاجار است که از زبان دختر او در زمان حال گفته می شود.


و اما نقد "دره سرگردانی" :

پس از خواندن این کتاب، حس کردم کمی در حق نویسنده اجحاف شده. داستان کتاب طولانی، پر کشش و جذاب است و پیام مفیدی برای نسل جوان امروز دارد. دره سرگردانی شایسته این است که بیشتر مورد توجه قرار بگیرد و نویسنده آن لایق دریافت بهترین بازخورد هاست. تعریف داستانی این چنینی، آن هم با مونولوگ ها و دیالوگ هایی درخشان، کار هر نویسنده ای نیست و قطعا خانم نیک افراز برای نوشتن آن سختی بسیاری کشیده. حاصل تلاش این نویسنده توانا، کتابی است که خواندن آن را به تمام دوستان و آشنایان، مشتاقانه پیشنهادخواهم کرد.


به امید موفقیت روز افزون سرکار خانم مهرناز نیک افراز، نویسنده آینده دار کشورمان



من دختر خوبی نیستم .



 




عشق پیچیده ترین حسی بود که در کودکی می شناختم. تصور می کردم آدم ها هر وقت آنقدر بزرگ شوند که رانندگی یاد بگیرند و تنهایی از خانه بروند بیرون، همان وقت اجازه دارند عاشق شوند. اما حالا می فهمم عشق ساده ترین مفهوم خوشبختیست.

✨عشق تجلی زیبایی ها در قلب انسان است.

✨عشق کورسوی امیدیست در دل تاریکی ها.

✨عشق همان حس دل انگیزیست که روح انسان را به پرواز در می آورد.

✨عشق به زیبایی پر طاووس، یا شاید به لطافت یک برگ گل است.

✨عشق، سن و سال نمی شناسد. کاری ندارد رانندگی یاد گرفته ای یا هنوز درون گهواره می خوابی . هر طور که باشی، کوچک یا بزرگ، فرقی نمی کند . آرام آرام می آید و گوشه دلت خانه می کند. تا این که یک باره به خودت می آیی و می بینی در ناممکن ترین شرایط، مغلوب آن شده ای.

✨عشق مسئله پیچیده ای نیست . عشق همان صدای چک چک باران است که روی پنجره ضرب می گیرد و آدم را از خواب می پراند.

✨عشق آرزوی یک دیدار است، شاید هم بی تابی یک دلتنگیست.

✨عشق، ساده ترین حس پیچیده دنیاست .

#زهرا_خسروی ❣️




بالاخره "دنیای سوفی" هم مرا پیدا کرد. مانند خیلی از کتاب های شگفت انگیز و فوق العاده ای که ناخواسته سر راه من قرار گرفتند تا آن ها را بخوانم. درست در وضعیتی که باید درباره فلسفه و تاریخ آن مطالعه می کردم تا بسیاری از سوالاتم برطرف شوند، دنیای سوفی را در آشپزخانه منزل مادربزرگم، جایی که همه چیز در آن پیدا می شود جز کتاب، دیدم.

اسم این کتاب را زیاد شنیده بودم، اما نه درباره موضوع آن می دانستم، و نه درباره نویسنده اش. ظرف این یک ماهی که از شروع مدارس گذشت، من و دوستانم در زنگ منطق و جامعه شناسی، سوالات بسیاری درباره چگونگی به وجود آمدن جهان و دنیای پیرامون انسان ها پرسیدیم. دبیر منطق و جامعه ما، خانم هراتی، به شیوه تمام دبیران بچه هارا قانع کرد و کنجکاوی آنان را تا حدودی فرو نشاند. اما حقیقت این بود که من و شاید چند نفر دیگر، ذهنمان همچنان مشغول ماند که اگر جهان را خداوند به وجود آورد، پس خداوند را چه کسی به وجود آورد؟ آیا خدا، خودش خود به خود به وجود آمد یا از عدم وجود داشت؟ این قبیل سوالات در ذهن من ماند که ماند.
گاهی توانستم فراموششان کنم. درست زمانی که مجبور به حل تمرین ریاضی و پاسخ دادن به تست اقتصاد و زبان بودم. اما به هر حال، در اوقات بیکاری سوالات فلسفی دست از سرم بر نمی داشتند. تا این که در عجیب ترین جای ممکن، دنیای سوفی را پیدا کردم. البته بهتر است بگویم دنیای سوفی من را پیدا کرد. مانند دیگر کتاب هایی که در گذشته من را در این دنیای شلوغ پیدا کردند، مثل بی صدایی، کیمیاگر و . دنیای سوفی، کتاب بسیار زیبایی درباره تاریخ فلسفه است. نویسنده این کتاب سوالات فلسفی گوناگونی را در ذهن یک دختر پانزده ساله به وجود می آورد و خود به آن سوالات پاسخ می دهد.
یوستین گردر، به طرز ماهرانه ای اطلاعات ارزشمندی را درباره تاریخ فلسفه، در قالب یک داستان پرکشش بیان کرده. بیش از این توضیح وقایع داستان را جایز نمی دانم. اما خواندن " دنیای سوفی " را نه تنها به دوستان و همکلاسی هایم، بلکه به تمام مخاطبان این کانال پیشنهاد می کنم. دنیای سوفی اطلاعات ارزشمندی را در اختیار موجودات متفکر قرار خواهد داد.

#زهرا_خسروی

می دانی ! باران که می بارد، دلم که از دست این دنیا و آدم هایش می گیرد، دلتنگ که می شوم، خواب بد که می بینم ؛ نه چای داغ، نه یک مهمانی دوستانه، نه موسیقی و . هیچکدام این ها حالم را خوب نمی کنند.

هر وقت دلم می گیرد، یک گوشه خلوت می خواهم و قلم و کاغذ، که اشک هایم ، درد ها و دلتنگی هایم را، همه و همه شان را، خالی کنم روی کاغذ. کلمات، حال مرا بهتر می فهمند.

من درد را هم می نویسم، اشک را هم پیشکش قلمم می کنم. دلتنگی را هم روی کاغذ می آورم. شاید در دنیا، همین قلم و کاغذ بی جان، حال مرا بهتر از اطرافیانم می فهمند. آری . در این دنیا، منم و دفتری که به نیمه رسیده، و قلمی که گاهی جوهر پس می دهد. منم و این دو دوست وفادار، که بی منت درکم می کنند و کنارم می مانند.

من، آنقدر قوی شده ام که غیر از این دو عزیز، به هیچکس در این روزگار جافی نیازی ندارم. بله . من یک نویسنده ام !



وقتی به او فکر میکنم، چشمانم برق میزنند. دستانم میلرزند و هوس میکنم بنویسم. انگار تمام استعداد درونیم یک جا فوران میکند برای نوشتن. خوشحالم که حداقل دستی به قلم دارم تا بتوانم برای او بنویسم. این کم ترین کاریست که می توانم در جبران محبت های او انجام دهم.

همین که هست، همین که دوستم دارد، همین که می گوید " مراقب خودت باش " یک دنیا ارزش دارد. پیش از این دنیای مجازی به من فهمانده بود قلب فقط یک استیکر است و دوستت دارم یک جمله دروغ. اما او به من یاد داد عینک بدبینی را بردارم. حالا وقتی میگوید دوستت دارم، شیرین ترین حقیقت دنیا را به من هدیه می دهد.

نمی دانم عطری که به پیراهنش میزند تلخ است یا سرد؟ شاید هم شیرین است. مثل حرف هایش. نمی دانم شب ها قبل از خواب به چه چیزی فکر میکند. نمی دانم روزمرگی هایش را چطور می گذراند، اما

این را خوب می دانم که او، با تمام ویژگی های خوب و بدش، حالا تمام زندگی من شده.


دوستش دارم، به اندازه تمام قطراتی که در اقیانوس شناورند.


شاید به قول او، من آیدای این زمانه هستم که برای شاملو می نویسد. شاید جای ما دو نفر عوض شده. نمی دانم !


مهم نیست که او کجا زندگی می کند. دور است یا نزدیک. شغلی دارد یا بیکار است. مخفیانه دوستیم یا همه می دانند. از خودم چند سال بزرگتر یا کوچک تر است. چشم و ابرو مشکی است یا بور. چاق است یا لاغر. مرد است یا پسر. ماشین و خانه دارد یا خیر. تحصیل کرده است یا دانشجو. در واقع هیچکدام این ها برای نوشته شدن اهمیت ندارند.

اصل موضوع دل نوشته امروز من این است : او یک فرد مجهول الهویه و افسانه ایست. کسی که موفق شد بالاخره دل سیاه و بدبین من را از نا امیدی نجات بدهد. یک فرشته آسمانی که روی زمین پیدایش شده تا طعم خوشبختی را به قلب زخمی من بچشاند. همین که می دانم یک گوشه این کره خاکی نفس می کشد و به یاد من است، برایم کافیست تا زمانی که تقدیر دستمان را دست هم بگذارد.

آدم های دور و برمان، با افکار سمی خود دائم زیر گوشمان پچ پچ می کنند که به درد هم نمی خوریم و از هزار نقطه تفاهممان، به یکی دو مورد اختلاف جزئی اشاره می کنند. اما من می خواهم نیمه پر لیوان را ببینم. گرچه لیوان امید من به او لبریز است و نیمه خالی ندارد.

ما همدیگر را کاملا تصادفی پیدا کردیم. او در اولین روز مهر، و در اوج تنهایی من، به زندگیم پا گذاشت. به طوری که تا به خودم آمدم همه چیز دگرگون شده بود و من هم در دام عشق، گرفتار.

او همراه پاییز آمد. درست زمانی که خود را برای رویارویی با فصل دلتنگی و تنهایی آماده می کردم، آمد و دستم را گرفت. نگذاشت در بی کسی غرق و نابود شوم. از انتخاب چنین انسان شریفی به خودم میبالم و برای هردویمان در هر زمینه آرزوی سعادت و خوشبختی دارم.

ما نیمه خود را یافتیم :)


دوستت دارم به زیبایی شکوفه‌های بهاری، که روی شاخه عریان درختان متولد می‌شوند

دلم برای تو تنگ می‌شود، به اندازه وسعت جنگل‌های شمال.

من با خیال تو صبح را شاعرانه‌تر از مردم این شهر آغاز می‌کنم

من به امید کنار تو بودن، با زمین و زمان می‌جنگم. حتی با درد کشنده تنهایی.

من از این دنیا، یک تو طلبکارم. روزی تو سهم من خواهی شد، و در آغوش یکدیگر، سختی‌ها و تلخی‌های روزگار را به دست فراموشی خواهیم سپرد.





آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گل پونه پایتکس saramusic camerasara پروانه رنگی رژیم غذایی سالم نوین گرافیک املاک تو مسکن معماری قیمت به روز خودرو پوست، مو و زیبایی